عکس بژی درفر
رامتین
۳۱
۱.۹k

بژی درفر

۱۵ شهریور ۹۹
سر انجام دعاهام گیرا شد.یه روزخبر آوردن روزبه برگشته ومیارنش خونه،گفتم یعنی چی میارنش،گفتن مجروح شده وپاش ترکش خورده وبیمارستان بوده .خوشحال شدیم .یه ترکش چیزی برای ناراحتی نبود.اتاقو با همون یه دست مرتب کردم ورختخواب انداختم.اوردنش محکم بغلش کردم ومعذرت خواهی کردم گفت مامان نکن چرا معذرت دیگه هیچوقت اینو نگو. بردنش تو اتاق.
وخوابوندنش.تازه فهمیدیم یه ترکش تو بدنش نیست وکلی ترکش تو بدنش رفته همشو دراوردن بجز چندتا که جاهای حساس ونزدیک عصب بوده.
یه امیدی تو دلم نشست یه نیروی مضاعف پیدا کردم،بچم نیاز به رسیدگی داشت رفتم دکتر وخواستم گچا رو باز کنه هم خسته شده بودم هم شدیدا نیاز به دستام داشتم.
بازش کرد وگفت با کمترین ضربه دوباره میشکنه.یه دست لاغر وباریک که بعد از چند روز پوست ریزی شدیدی پیدا کرد مثل مار پوست اندازی میکردم.
روزبه شروع کرده بود مطالعه میخواست ادامه تحصیل بده از طرف مسجد جوانهای تحصیل کرده میومدن کمکش میکردنو درسش میدادن.رفتم سراغ کار با سختی یه کار پیدا کردم توانشو داشتم سخت کار میکردم .با اینکه گردن درد داشتم ودستمم بی جون بود ولی با تمام وجودم کار میکردم.موم پیدا کردمو روزا تو دستم ورزش میدادم تا دستم قوی بشه.
به هر بدبختی بود دستمو تقویت کردم نونی توسفره اوردم.
بچه هامو جمع جور کردم.یه روز که روزبه معلم داشت منیر اومد وشروع کرد به تحقیر وتوهین به من.فرداش اومدن ومنو دم مسجد خواستن گفتن از شرایط زندگیتون با خبرشدیم شما خانواده جانباز هستید در شان شما نیست اینمدل زندگی .ناخوداگاه برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ببینم واقعا با من هستن یا با کسی که پشت سرم هست.دیدم نه واقعا با من بودن.گفتن آقای فلانی که پدر شهید هستن حاضر شدن یه طبقه از منزلشونو دراختیارتون بزارن مجانی.باورم نمیشد نجات پیدا کردم تازه میگفتن اگر میدونستیم زودتر جابجاتون میکردیم. کلی تشکر کردم چندتا خرده ریزو برداشتمو چندتا از دوستای روزبه اومدنو کمک کردن رفتیم خونه جدید.یه نفس راحت کشیدم.سخت کار میکردم روزه رو به بهبود بود ولی یه پاش را روزمین میکشید چون آ سیب دیده بود ودیگه براهمیشه همونطور موند.
کم کم پول جمع کردمو سالن مستقل زدم ودرامدم بهتر وبهتر شد.مجتبی هم سفارشی تو یه شرکت انبار دار شد.از خونه اون پدر شهیدبا کلی تشکر اومدیم بیرون وخونه اجاره کردیم.
روزای خوشیمون داشت برمیگشت وایندفعه من با چشمای باز تر دنیا رو میدیدم،دیگه هدفام وارزوهام کلا فرق کرده بود.بچه هام در اولویت زندگیم بودن.منیر با برادر شوهرش ازدواج کرد...
#داستان_یگانه❤❤ #داستان_قدیمی
تو اون شرایط من پیشنهاد دادم که یخچال وگاز بعنوان جهاز براش بخرم که خودم یکم وجدانم راحت بشه واونم منو ببخشه.
گرفتن این اقلام برای اون زمانی که جنگ بود وتحریم و...کار بسیار سختی بود ولی من با هر بدبختی بود بصورت قسطی این دو تیکه رو خریدم.
انقدر کار میکردم که شبا از گردن درد ودست درد خوابم نمیبرد.به زور مسکن خودمو رو پا نگه میداشتم.
خدا رو شکر منیره سر وسامان گرفت ویه روز گفت دیگه بخشیدمت عمر محمد هم همینقدر بود چه میومد با تو وچه نمیومد به هر حال عزرائیل سراغش میومد.
یه نفس راحتی کشیدم ویه باری از رو دوشم برداشته شد.
روزبه سال شصت وهفت کنکور داد وداروسازی قبول شد.خیلی خوشحال بودم .
تو دانشکده به یه دختری علاقه مند شده بود اینو از حس وحالش میفهمیدم ولی چیزی نمی گفت وهر بار ازش می پرسیدم طفره میرفت.
رضا برعکس برادرش درسو ادامه نداد ودوم راهنمایی درسو رها کرد وگفت میخواد بره دنبال کاسبی.ورفت تو کار لباس وسفره عقد البته اوایل بعنوان شاگرد رفت کار یاد بگیره .بچه فعال وسر وزبون داری بود والبته هنرمند.دردانه هم
درسخوان وباهوش بود.
یه مادر از خدا چی میخواد بچه های سالم وصالح که من داشتم وبسیار بهشون افتخار میکردم.
مجتبی هم بیشتر اوقات سر کار بود وزندگیمون بعد از سالها فراز ونشیب دوباره برگشته بود به روال مطلوبمون.
سال هفتاد هم یه مشتری خوب برای زمین آب گرفتمون پیدا شد وبه قیمت خیلی خوبی خرید ومشکلشو بر طرف کرد وساختش.
پول زیادی دستمون اومد .با خودم گفتم خدایا نمیدونم حکمتت چی بود من ده پونزده سال عذاب کشیدم وهمه جور تحقیر وتوهینو سر این زمین تحمل کردم
ولی بازم شکرت.
با پولمون دوتا مغازه خریدم به نیت بچه ها یکی برا داروخانه روزبه ویکی برای مغازه لباس عروس رضا وتو یه شهرک نوساز دوتا اپارتمان یکی برای خودمون ویکی برای اینده دردانه.
دیگه واقعا دراوج خوشبختی بودم.
روزبه یه روز اومد وگفت که میخواد ازدواج کنه با یکی از هم دوره ای هاش.وماهم شیک وپیک کردیم ورفتیم خواستگاری دختر متین وزیبایی بود با یه خانواده مهربون.حرفای اولیه رو زدیم وقرار شد عقد وعروسی در یک روز باشه.
از فرداش دنبال تدارک مراسم بودیم دلمون میخواست به بهترین صورت ممکن انجام بشه.تو این چند سال خاله ناهید ومادرشوهرم تو غربت فوت شده بودن وخاله زهره که به من ارایشگری یاد داده بود دچار الزایمر شده بود .برادر شوهر ها هم سراغی ازمون نمیگرفتن وارتباطی نداشتیم...
#داستان_یگانه❤❤
#داستان_قدیمی#حس_خوب
...